«سعید بیابانکی» شاعری‌ست که هرکسی او را به آدرس‌های مختلفی می‌شناسد. از شعرهای آئینی گرفته تا شعرهای طنزش که طرفداران زیادی دارد. گفتگوی عیدانه ما را با این شاعر بخوانید.

شاید عجیب و غریب به نظر برسد اما بعضی‌ها هم هستند که از فیزیکی‌جات به ادبیات رسیده‌اند. یعنی به خودشان گفتند که چطور می‌توانند فرمول‌های سخت فیزیک را حفظ کنند، دیدند که بهتر است آنها را به نظم در بیاورند تا حفظ کردنشان راحت‌تر شود. یک روز متوجه شدند این تبدیل به نظم کار هرکسی نیست و انگار آنها از نیروی خاصی برخوردار هستند. همین شد که از آن به بعد به جا شعر سرودن با خازن و باتری و مدار، از کلمات دیگری استفاده کردند.

«سعید بیابانکی» شاعر خوش ذوقی است که به گفته خودش به همین سادگی شاعر شد و بعد از کشف این استعداد درون خودش هر دو رشته را باهم ادامه داد تا در 48 سالگی هم «جناب آقای مهندس بیابانکی» باشد هم «استاد بیابانکی» شاعر که همه او را به آدرس‌های مختلفی از اشعارش می‌شناسند. از اشعار آئینی گرفته تا طنزهای تندوتیزش که در زمان خودشان حسابی محبوب شدند. در آخرین روزهای اسفند و حوالی بهار با یک گلدان پامچال میزبان آقای بیابانکی شدیم تا از اتفاقات شاعرانه زندگی‌اش بیشتر بدانیم.

 

اتفاقی شاعر شدم

لهجه اصفهانی آقای شاعر معرف محل تولدش است. متولد 4 مهر 1347 در خمینی شهر اصفهان است، یا به قول خودش متولد۴/۷/۱۳۴۷ تا این وزن و قافیه در تاریخ تولدش هم حضور داشته باشد. در دبیرستان به دلیل علاقه به رشته‌های فنی برق خواند و بعد از گرفتن مدرک کاردانی برق، رشته کامپیوتر را ادامه داد تا مهندس برق شود. شعر هم از لابه‌لای علاقه به خازن و برق و مدارها بیرون زد و از حاشیه کتاب‌هایش به یکباره اوج گرفت. اما قصه شاعر شدن آقای شاعر کاملاً اتفاقی ست و همان شعر اول، کار را آغاز می‌کند:« دوره نوجوانی ما با انقلاب مصادف شده بود. یادم می‌آید از همان موقع‌ها ذوق نوشتن داشتم. روزنامه دیواری درست می‌کردیم و همه برایش خیلی ذوق و خلاقیت به خرج می‌دادیم. جالب است یکی از همان روزنامه دیواری‌ها در استان اول شد و جایزه ما دیدار امام بود. در دوران دبیرستان کتاب‌های مختلفی می‌خواندم. یکی از کتاب‌هایی که روی من تاثیر زیادی داشت، «نجوای جنون»‌ ساعد باقری بود. تا اینکه یکبار در دهه فجر گفتند مسابقه شعری به این مناسبت برگزار شده‌است. من هم شعری را نوشتم و برای مسابقه فرستادم. بعد از چند روز مدیر مدرسه آمد سرکلاس و گفت:«سعید بیابانکی را تلفن کار دارد، از کتابخانه شهر زنگ زدند.» آن زمان اگر کسی را تلفن کار داشت حتما کار مهمی بود. وقتی جواب دادم، گفتند:«بیابانکی شمایید؟ این شعر را خودتان گفته‌اید؟» گفتم: بله. گفت:«چند روز است شعر می‌گویید؟» گفتم: دو روز! بعد کلی از من تعریف کرد و گفت که استعداد خیلی خوبی داری. مدام هم تاکید می‌کرد که:« اگر خودت گفته باشی!» بعد فهمیدیم باهم همسایه‌ایم و از ذوقش شب در خانه آمد. مادرم گفت مگر تو شعر می‌گویی؟ گفتم یک چیزهایی گفتم مثل اینکه خوب بوده و خوششان آمده. آقای اصغر خاسته هم که در خانه‌مان آمده بود کلی از من تعریف کرد و از من خواست شعرم را در یک شب شعر بخوانم.»

 

طوری شده بودم که شعر از من می‌جوشید

حالا شاعر نوجوان می‌خواهد اولین شعری را که گفته‌است، پشت تریبون بخواند. اما آنقدر استرس دارد که نمی‌تواند جلوی لرزش دستانش را بگیرد:« برای اولین بار می‌خواستم پشت تریبون بروم. آقای قادرطهماسبی متخلص به «فرید» را هم دعوت کرده بودند. او هم شعر معروفش برای امام زمان را خواند و مردم هر بیتش را تشویق می‌کردند. اصلا دیگر می‌خواستم فرار کنم. وقتی اسم مرا خواندند، دستم همینطور می‌لرزید. اصلا جهان به چشمم تیره و تار شده بود. اما آخرش یک عالمه مرا تشویق کردند. یک مثنوی مولانا هم به من جایزه دادند که هنوز آن را دارم. آقای فرید بعد از آنکه مرا دید خیلی زحمت کشید. شعرهایم را برایش می‌فرستادم و او جواب نامه‌هایم را می‌داد. بعد از آن خوشبختانه من در شعر خیلی زود پیشرفت کردم. آنقدر که مرا تلویزیون اصفهان بردند. آن موقع‌ها تلویزیون رفتن خیلی مهم بود. تا دو هفته مردم در خیابان مرا با انگشت نشان می‌دادند. آدم پرکاری شدم. انجمن های شعر زیادی می‌رفتم. دیگر انگار شعر از من می‌جوشید. یک اتاق جدا برای خودم داشتم که عکس‌های شهدا را به درو دیوارش زده بودم. شعرم آن‌جا حسابی می‌جوشید.»

در جمع بسیاری از شهدا شعر خواندم

شاعر نوجوان حالا به شهرت رسیده‌است و در بحبوحه‌های جنگ به شب شعرهای مختلف دعوت می‌شود تا شعرهایی را که خودش می‌گوید و انقلاب و جنگ سبب جوشش آنها بوده بخواند. آقای بیابانکی می‌گوید اولین حضور جدی‌اش در عرصه ملی، شرکت در کنگره شعر جنگ در اهواز بود:« یک کنگره درست شده بود که سال اول آن در لرستان و سال دوم آن در اهواز اتفاق افتاد. از اصفهان هم 5 نفر را دعوت کردند که من در کنار آقای ساعدباقری،‌آقای راهی و آقای خاسته شرکت کردیم. حالا فکر کنید در این فاصله که ما به اهواز می‌رفتیم. نیروی هوایی عراق، اهواز را به شدت بمباران کرده بود. وقتی رسیدیم دیدیم بوی باروت و دود می‌آید. وقتی از آنجا زنگ زدم به مادرم، با صدای بلند گفت:«کجا رفتی دیوانه؟ شعر به چه دردی می‌خورد؟!» در آنجا یک سالن دو سه هزارنفری کاملاً از رزمندگان پرشده ‌بود. هرکس هم که برای شعرخوانی می‌رفت لباس نظامی می‌پوشید. مجری برنامه هم شهید احمد زارعی بود. که بعدها شیمیایی و شهید شد. همیشه گفته‌ام من افتخار این را داشتم که ماقبل بسیاری از شهدا شعر بخوانم و خوشبختانه من آن دوران به آدمهای بزرگی برخورد کردم. واقعا برای شعر خیلی زحمت کشیدم. در برف دوچرخه را بر می‌داشتم و خودم را به انجمن شعر می‌رساندم. زمان ما موثرترین و تنها رسانه‌ای که حضور داشت، روزنامه و مجله بود. دنیای مجازی درکار نبود. من یک سال تمام برای مجله اطلاعات هفتگی نامه می‌نوشتم. بعد از یک سال نوشتند نامه‌ شما رسید. دیگر خوابم نمی‌برد. می‌خواستم مجله را بگذارم زیر سرم بخوابم. اولین شعر من در اطلاعات هفتگی چاپ شد. جالب است همه آن را خوانده بودند. آن روزها مجله و روزنامه اینطوری بود.»

 

بچه‌ محل‌ما اسکار گرفت

یک ‌سال از ارتحال امام گذشته‌است. بچه‌های خوش ذوق خمینی شهری می‌خواهند برای میلاد پیامبر(ص) جشن بگیرند. جشنی که مجری آن آقای بیابانکی شاعر است که حالا اهالی خمینی شهر او را به واسطه شعرهایش می‌شناسند. اما این جشن یک پدیده جالب هم دارد:«حدود سال 69 بود. طبقه بالای یک مسجد را گرفتیم که خیلی کثیف بود. پول روی هم گذاشتیم و زن‌های محله جمع شدند و حسابی آنجا را تمیز کردیم. کلی هم صندلی چیدیم. من هم قرار بود مجری برنامه باشم. داشتیم فکر می‌کردیم که چه چیزهایی به برنامه اضافه کنیم که یکی گفت یک پسره در مدرسه ما یک تئاتر خیلی بامزه اجرا کرده‌است. من گفتم بگو بیاید. روز برنامه خیلی شلوغ شدم. یک عالمه جمعیت آمده بود. اما تئاتر یک نفره این پسر از بس بامزه بود همه را ساکت کرد. تئاتری به اسم «پل» که ماجرای مردی بود که می‌خواست جلوی مغازه‌اش پل درست کند، اما درگیر بروکراسی‌های اداری شده بود. آنقدر کارش قشنگ بود که مردم حسابی تشویقش کردند. تمام که شد پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت من «اصغرفرهادی» هستم. دانش آموز دوم ریاضی. خیلی هم نگران بود. چون با دوچرخه‌اش آمده ‌بود و می‌ترسید که یک موقع دوچرخه‌اش را ببرند. تازه گفت آقای بیابانکی من شعر هم می‌گویم و چندبار به جلسه شعرآمد و شعر سپید خواند. با فرهادی تا «درباره الی»‌در ارتباط بودیم.»

دفتر شعرم را داخل زاینده رود انداختم

اما اولین شعری که از آقای بیابانکی مشهور شد، برمی‌گردد به شعری که در حضور استاد مشفق کاشانی خواند و تعریف‌های استاد را در پی داشت تا بچه‌های دانشگاه برای همکلاسی خوش قریحه‌شان حسابی ذوق کنند:« در شب شعری که استاد مشفق کاشانی حضور داشت، هرکس رفت شعر خواند؛ استاد یک گیری به او داد. من هم رفتم خواندم:«هر روز با انبوهی از غم‌های کوچک/ گم می‌شوم در بین آدم‌های کوچک...» خیلی تشویقم کردند و استاد با لهجه شیرین کاشانی‌اش گفت:« هِرچی از اولِ برنامه می‌خواستم در مورد شعر بگم، تو شعر این جِوون بود.» البته من همیشه تعریف نشدم. یک بار در انجمن صائب به من گفتند دفتر شعرت را پاره کن و بریز دور. من هم از روی حرصم دفترم را در زاینده رود انداختم. اما آن شعر خیلی مشهور شد. بعدها روزنامه اطلاعات چاپش کرد و آقای قزوه با من مصاحبه ای کرد که بچه‌های دانشگاه آن را بریدند و به دیوار چسبانده بودند.»

 

شعری که خواندم دست به دست می‌چرخید

ذوق شاعری با آقای بیابانکی به دانشگاه می‌رود. می‌گوید این ذوق زاییده زمان جنگ است که به مرور پرورش یافت و بعدها در دانشگاه فضاهای تازه‌تری مثل طنز و عاشقانه را تجربه کرد. اما آقای شاعر خودش را شاعر آئینی می‌داند و معتقد است در حوزه آئینی کارهای درخشان‌تری دارد:«در دانشگاه کمی فضا تغییر کرد و با تمام شدن جنگ، فضاهای جوان‌پسندانه و عاشقانه خودش را نشان داد. در دانشگاه فردی به نام «علیرضا کاربخش» بود که خیلی خوب طنز کار می‌کرد. طوری که من علاقه‌مند شدم و اولین جرقه‌ها را زد. بعد از فارغ التحصیلی بیشتر علاقه‌مند شدم. اما اولین شعر طنزی که مردم مرا با آن شناختند، شعر گلنار بود. آن‌موقع‌ها در اصفهان کار کامپیوتر انجام می‌دادم و بچه‌ها گاهی به من سر می‌زدند. یک‌بار آمدند و گفتند شعر جدید چیزی نگفتی؟ گفتم دیشب یک چیزی نوشتم ولی تعریفی نیست. وقتی خواندم همه تعریف کردند. من باور نمی‌کردم. می‌گفتم نه‌بابا مزخرفه. اما می‌گفتند نه این یکی از بهترین‌ چیزهایی ست که گفته‌ای و بعدها در دانشگاه شیراز که برای شعرخوانی رفتم، شعر را خواندم و دیدم یک نفر ضبط کرد. به فاصله سه روز در دوران بلوتوث این شعرم مدام دست به دست می‌چرخید. همه این اشعار خوب است. چه عاشقانه، چه آئینی و چه طنز و هیچ‌کدام برتری نسبت به هم ندارد، چون مخاطب خودش را دارد. اما بیشتر خودم را شاعر آئینی می‌دانم.»

هنوز مقابل برخی شعرا سخت شعر می‌خوانم

از روزی که آقای بیابانکی برای اولین بار پشت تریبون رفت و دست‌هایش لرزیدند، سال‌های زیادی گذشته‌است و پشت تریبون و جلوی دوربین رفتن، از بدیهیات سالهای اخیر آقای شاعراست. حالا شاعرهای زیادی هستند که وقتی می‌خواهند روبروی آقای بیابانکی شعر بخوانند دست‌وپایشان را گم می‌کنند و استرس می‌گیرند. با این حال آقای بیابانکی می‌گوید روبروی بعضی شاعرها شعر خواندن هنوز هم برایش سخت است و قلب آدم تندتر می‌زند:« هنوز که هنوز است بعضی‌ها را می‌بینم اصلا موش می‌شوم و برایم این ویژگی را دارند مثل استاد علی معلم دامغانی واستاد یوسفعلی میرشکاک. مرحوم قیصرامین‌پور هم کاریزمای زیادی داشت. مرحوم سیدحسن حسینی راهم یکبار که دیدم برایم اینطور بود. وقتی مرا دید بغل گرفت و گفت فکر می‌کردم سنت بیشتر از این حرف‌ها باشد. چون سن شعرهایت بیشتر است. هنوز هم در حضور قادر طهماسبی و خسرو احتشامی همینطور هستم.»

 

بعضی شعرها شناسنامه آدم می‌شوند

از آقای بیابانکی می‌خواهیم که شعرهای محبوبش از شاعرانی که نام ‌برده را برایمان بگوید تا مخاطبان آن‌ها را بخوانند:« شعر «می‌خواستم شعری برای جنگ بگویم...» قیصر را چون با آن خاطره زیاد دارم، خیلی دوست دارم. همچنین غزل «خسته‌ام از آرزوهای شعاری» را دوست دارم و به نظرم شعر«روزمبادا» بسیار جذاب است. از علی معلم مثنوی « روزی که در جام شفق مل کرد خورشید...»و از سیدحسن حسینی مجموعه «گنجشک و جبرئیل» و «راز رشید» را دوست دارم. از استاد فرید هم شعر«بتی که راز جمالش هنوز سربسته‌است». حالا مخاطبانتان بروند و حتما این شعرها را بخوانند.»

آقای بیابانکی از شعرهای خودش سخت انتخاب می‌کند. اما می‌گوید بعضی شعرها شناسنامه‌ آدم هستند و شعر« دشت می‌بلعید پیکر خورشید را/ برفراز نیزه می‌دیدم سر خورشید را» انتخاب می‌کند. شعری که از بهترین شعرهای عاشورایی بیست سال اول انقلاب انتخاب شد.

بعضی‌ها می‌خواهند کنار دکان حافظ مغازه بزنند

بسیاری از شاعران جوان این گله را دارند که شعرای بزرگ دستشان را نمی‌گیرند و هوایشان را ندارند تا آنها هم بتوانند در این مسیر قدم بردارند و قد بکشند. این گله را آقای بیابانکی اینطور پاسخ می‌دهد:«من بعد این همه سال بلافاصله می‌توانم ذوق و استعداد شاعری را در افراد تشخیص بدهم. اگر این علاقه و استعداد را ببینم واقعاً دستش را می‌گیرم و کمکش می‌کنم. اما اگر بدانم استعدادی ندارد و الکی می‌آید؛ محلش نمی‌گذارم تا برود و هم وقت خودش را نگیرد هم وقت خودم را. شاعرهای نسل جوان امروزه در شعر سپید خلاق‌تر هستند. متاسفانه درکارهای کلاسیک کپی زیاد وجود دارد و من به شدت به اشعار کلاسیک پسا نیمایی اعتقاد دارم. شعر امروز باید شعر روز باشد و درد انسان معاصر را داشته باشد. شعر مثل سینما نیست که شما بتوانی با یک فیلم بمانی. در شعر حداقل باید 50 شعر خوب و استخوان‌دار داشته باشی تا بتوانی خودت را معرفی کنی. به طور مثال شما در هر شهری که بروید یک رستوران معروف دارد که مردم جلوی آن رستوران صف می‌کشند. کنار آن رستوران، همیشه چند رستوران دیگر وجود دارد که به تبع شلوغی رستوران اصلی رونق دارند. اما آدمی که دلش غذای اصل بخواهد می‌رود رستوران اصلی. بعضی‌ها می‌خواهند کنار دکان حافظ و سعدی مغازه بزنند. این درست نیست. شاعر باید برای خودش مخاطب تولید کند نه اینکه مخاطب‌های دیگران را جذب کند. من همیشه گفته‌ام از آقای فراستی خوشم می‌آید. این آدم آنقدر فیلم خوب دیده که فیلم بد و متوسط توی کتش نمی‌رود. من هم آنقدر شعر قوی دیده‌ام که شعر ضعیف اذیتم می‌کند.»

 

فضای مجازی حس خودشیفتگی آورده‌ست

در بیشتر گفتگوهایی که از شعرا منتشر شده‌است، همگی معتقدند فضای مجازی ضربه بزرگی به ادبیات و شعر زده‌است. آقای بیابانکی هم از این قاعده مستثنی نیست و می‌گوید حس خودشاعر پنداری به بعضی منتقل شده‌است:«فضای مجازی تا دلتان بخواهد به شعر ضربه زده‌است. چند اشکال عمده دارد. اول اینکه این نسل چیزی که من در نوجوانی تجربه کرده‌ام را تجربه نمی‌کند. اینکه من با دوچرخه در برف بروم در انجمن شعر شرکت کنم یا یک سال منتظر چاپ نامه‌ام شوم. این‌ها بحث تلاش برای یافتن استاد است. در فیلم میلیونر زاغه‌نشین چرا آن پسر جواب سوالات را می‌دانست؟ چون برای هرکدام از آن‌ها تاوان سنگین داده بود. شاعرهای امروز برای شعر تاوان سنگین نداده‌اند. فضای مجازی حس خودشیفتگی به آدم می‌دهد. چون هرچه بگذاری هزارنفر لایک می‌کنند. امروزی‌ها استاد ندارند. فکر می‌کنند مزیت است. در صورتی که وادی شعر، وادی استادشاگردی‌ست. این موضوع این نسل را نقدناپذیر کرده‌است. در دهه 40 و 50 در روزنامه‌ها نقد شعر وجود داشت. مثلا وقتی شاعری شعرش در یک مجله مهم چاپ می‌شد یک اعتبار بزرگ ملی برایش می‌شد. وقتی رضا براهنی برای شاعری نقد می‌شود، افتخار عجیب و غریبی به حساب می‌آید. به نظرم هنوزهم فضای جدی ادبی در مطبوعات است. درست است که عده‌ای می‌گویند عصرش تمام شده، اما برای ادبیات این‌طور نیست. جهان مجازی عرصه تایید است. عرصه تحلیل نیست.»

آقای بیابانکی یک پیشنهاد عیدانه دارد:«چندی قبل رمان «برکت» از «ابراهیم اکبری دیزگاه» را خواندم که پیشنهاد می‌کنم در اوقات فراغتتان بخوانید. داستان طلبه جوانی ست که در ایام ماه مبارک رمضان به یک روستا برای تبلیغ می‌رود و روز اول بعد از منبر حسابی دعوایشان می‌شود! کتابی ست که طنزمایه خوبی دارد.»