مادرم حرفهاش تمام شد . گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد. برعکس دفعه های قبل ، سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم .

به گزارش مرور نیوز، هر بار از جبهه تلفن می زد خانه همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم، می زدم زیر گریه. هر کار می کردم جلوی خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت. می گفت: چرا گریه می کنی پسرم؟

با هق هق و با ناله می گفتم: چه کار کنم، گریه ام می گیره ... .

آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار پشت سر هم به صدا درآمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این طور وقت ها می دانستیم بابا از جبهه زنگ زده است. زن همسایه هم برای همین با عجله می آمد و چند بار زنگ در خانه را می زد.

 رفتیم پای گوشی. مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت و شروع کرد به صحبت. من حال و هوای دیگری داشتم. دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه های قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.

مادرم حرفهاش تمام شد. گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد.

برعکس دفعه های قبل، سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم.

 از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. این که از جبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او حرف بزنم، سابقه نداشت. حرف های پدرم هم با دفعه های قبل فرق می کرد. گفت: می دونم که دیگه قرآن یاد گرفتی، اون قرآن ِ بالای کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگه من بودم که خودم بِهِت می دم، اگه نبودم خودت بردار و همیشه بخون.

مکثی کرد و ادامه داد: مواظب کتاب های من باشی، مواظب نوارهای سخنرانی و نوارهای قبل از انقلاب باش. خلاصه این ها رو تو باید نگهداری کنی پسرم، مسئولیتش با توئه.

نمی دانستم چرا این ها را می‌گوید. حرف های دیگری هم زد. حالا می فهمم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می کرد. وقتی گفت: کاری نداری؟

پرسیدم: کِی می آیی؟

گفت: ان شاءالله میام.

با هم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم مادرم. او هم سوال مرا پرسید؛ کِی میای؟

 

نمی دانم پدر بهش چی گفت که خیلی رفت توی هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد.


توی لحنش غم و ناراحتی موج می زد. گوشی را گذاشت. با هم آمدیم بیرون. ازش پرسیدم: به بابا گفتی کِی میای، چی گفت؟
 

گفت تو چرا هر وقت من تلفن می زنم، میگی کِی میای؟ بگو کِی شهید میشی.


مادر وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید و گفت: بابات شوخی می کرد، پسرم.
 

معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست من بفهمم.

وقتی رفتیم خانه، از خودم می پرسیدم: چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!

رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند.

 آن تلفن، تلفن آخرش بود.

خاطره ای از ابوالحسن برونسی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی