هنگامی که این جمله را گفت انگار که یک پارچ آب یخ روی سرم خالی کردند. ابراهیم به کوچک ترین چیزهایی که می توانست مانع شهادتش شود فکر می کرد و هرگز مال شبهه ناکی در زندگی اش راه نداد.

به گزارش مرور نیوز، در دانشگاه امام حسین(ع) کلاس های دفاع شخصی برگزار می شد. کسانی که در این کلاس ها شرکت می کردند، لباس های رزمی به هدیه می دادند. چون دیرتر از بقیه در کلاس شرکت کردم، لباس به من نرسید. یک روز در حال رفتن به باشگاه بودم که ابراهیم صدایم کرد و گفت: «برادر، این لباس دفاع شخصی من برای تو.»

«حاج ابراهیم چرا لباست رو به من میدی؟»

«اگه خدا بخواد و بی بی زینب (س) قبول کنه، قراره مدافع حرم بشم. دعا کن شهادت نصیبم بشه، این لباس ها رو به ما دادن تا در کلاس های دفاع شخصی شرکت کنیم. شرعاً برای من حرومه این رو داشته باشم. شما که داری کلاس میری و لباس نداری استفاده کن.»

هنگامی که این جمله را گفت انگار که یک پارچ آب یخ روی سرم خالی کردند. ابراهیم به کوچک ترین چیزهایی که می توانست مانع شهادتش شود فکر می کرد و هرگز مال شبهه ناکی در زندگی اش راه نداد.

خاطره‌ای از هم دوره شهید

برگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی