آقا مهدی به او تذکر داد و گفت: «برادر من! اسلحه برای جنگیدن است. تو باید با هر تیر یک نیروی دشمن را بزنی!» نوجوان که ظاهراً به او برخورده بود، با پررویی جواب داد: «به توچه مربوط است؟»

به گزارش مرور نیوز، بعد از ظهر روز هجدهم یا بیستم عملیات خیبر، نزدیک غروب همراه با آقا مهدی و حسین انصاری لب رودخانه نشسته بودیم.

پاها را تا زانو داخل آب فرو کرده و صحبت می کردیم. در حین صحبت، صدای شلیک کلاش ما را از جا پراند.


یک رزمنده نوجوان که در چند متری ما بود، به قصد تفنن، می خواست با کلاش ماهی بگیرد و این شلیک به همین دلیل بود. سن و سالی هم نداشت. نوجوانی پانزده، شانزده ساله، قد کوتاه با صورتی که هنوز کامل ریش در نیاورده بود.

آقا مهدی به او تذکر داد و گفت: «برادر من! اسلحه برای جنگیدن است. تو باید با هر تیر یک نیروی دشمن را بزنی!» نوجوان که ظاهراً به او برخورده بود، با پررویی جواب داد: «به توچه مربوط است؟»

آقا مهدی گفت: «این که نشد حرف!» نوجوان گفت: «همینی که هست!» چند جمله ای بین او و آقا مهدی رد و بدل شد که ناگهان او آمد طرف ما و محکم زیر گوش آقا مهدی خواباند.

حسین انصاری با آن هیکل قوی ای که داشت، یقه آن نوجوان را گرفت. او در مقابل حسین مثل جوجه می ماند.

آقا مهدی دست حسین را گرفت و گفت: «من را زده، به توچه کار دارد؟ تو دخالت نکن حسین!» بعد رو کرد به نوجوان و گفت: «تو مگر فرمانده نداری؟ فرمانده ات کیست؟ مگر نباید حرف فرمانده ات را گوش کنی؟» گفت: «مگر تو فضولی؟» حسین انصاری طاقت نیاورد و گفت: «تو میدانی این کیست؟» بسیجی گفت: «هرکه می خواهد باشد!»

حسین گفت: «این، زین الدین فرمانده لشکر است!» تا این را گفت، بسیجی اسلحه اش را انداخت و گفت: «ببخشید، اشتباه کردم!» آقا مهدی او را بغل کرد و صورتش را بوسید و نگذاشت قضیه کش پیدا کند. بسیجی از خجالت، سریع خودش را از جلوی چشم ما ناپدید کرد و رفت.

برگرفته از کتاب «برف تا برف» مجموعه خاطراتی از شهید مهدی شیخ زین الدین
راوی: مرتضی آهنگران