از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان.

به گزارش مرور نیوز، تو خانه که بود، اصلاً و ابداً نمی شد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم، زود می گفت: «به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چکار داریم به این حرفها؟»

خودش حتی از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان.


یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. با لحن شکایت آمیزی گفت: «نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی مادر جان!»

عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: «برای چی؟»

گفت: «هی میآی روستا خبر می گیری و میری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: «ننه این آب و ملک تو کجاست؟»

تا این را گفت: عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: «منو با ملک و املاک شما کاری نیست!»

مادرش جا خورد، درست مثل من. ادامه داد: «فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟»

انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش. معترض گفتم: «یعنی همین جوری درسته؟ ایشون ناسلامتی مادر شماست!»

زود در جوابم گفت: «یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه صحبت دنیا رو بکنه؟»

لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: «رزق و روزی رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه.»

خاطره ای از معصومه سبک خیز
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی