شهید محمد جعفری‌منش که سال 1393بر اثر جراحت‌های جنگی به شهادت رسید، خاطراتش از 8سال دفاع‌مقدس را مکتوب کرده است. او در بخشی از این خاطرات به سرنوشت عجیب و نجات‌دهنده یکی از لات های محل و تحول درونی اش اشاره کرده است.

به گزارش مرور نیوز، شهید محمد جعفری‌منش که سال 1393بر اثر جراحت‌های جنگی به شهادت رسید، خاطراتش از 8سال دفاع مقدس را مکتوب کرده است. او در بخشی از این خاطرات به سرنوشت عجیب و نجات‌دهنده یکی از افراد اعزامی ورامین اشاره کرده است:

«در منطقه کارخانه قند ورامین جزو اشرار به‌حساب می‌آمد. آدم سلامتی نبود. همه می‌دانستند که چاقوکشی می‌کند. خلاصه جزو لات‌های محل بود. یک روز همکارم - محمد جمالی- آمد و گفت، کسی به من گفته است کسی می‌خواهد برود جبهه با این اسم. گفتم: «چطور آدمی است؟» گفت: «حقیقتا آدم درستی نیست. از هر کسی در کارخانه قند بپرسی به تو حقیقت را می‌گوید.» فکری کردم و گفتم: پس ولش کن برو بگو نمی‌شود. دوباره جمالی را واسطه فرستاد. گفتم بگو بیاید بعد از ساعت اداری جلوی در با هم صحبت می‌کنیم. با خود گفتم حتما می‌آید و قلدری می‌کند و مسئله‌ای به‌وجود می‌آید چون درشت اندام بود. حتی محض احتیاط یک کلت هم بستم به کمرم که اگر خطری تهدیدم کرد استفاده کنم.»

او ادامه  چنین از حضور این چاقو کش و اصرارش برای جبهه گفته بود: «ساعت 4آمد جلوی در بسیج. با آن هیکلش سرش را پایین انداخته بود و دست به سینه ایستاده بود. باورم نمی‌شد. مظلومانه صحبت می‌کرد. طوری بود که با خودم فکر کردم این کسی نیست که آقای جمالی گفته بود. خجالت می‌کشید و لباس ساده‌ای پوشیده بود. اما از نشانه‌هایی که داده بود فهمیدم خودش است. حدود یک ربع با هم صحبت کردیم. آخرش گفتم: «با توجه به مسئولیتی که به من داده شده فعلا نمی‌توانم تو را اعزام کنم» گفت:« من چندبار با ارتش رفته‌ام ولی این بار می‌خواهم با بسیج بروم» گفتم: «ما اعزام‌مان قوانین خودش را دارد.

نمی‌توانم که هر بی‌سر و پایی را اعزام کنم.» (هنوز هم بعد از این مدت‌ها از یادآوری این حرف که آنجا گفتم ناراحت می‌شوم.) چند باری آمد و رفت و بار آخر یاد حرف شهید محلاتی افتادم که گفته بود: «برادرای گزینش! نکند کسی توی گزینش خدا قبول بشود اما توی گزینش بسیج و سپاه رد.» دوباره خواستمش، باید مطمئن می‌شدم و خیالم کاملا راحت می‌شد. گفتم، باید در تمام نمازهای جماعت شرکت کنی و شب به شب هم بیایی بسیج کارخانه قند ساعت بزنی و بعد بروی خانه، قبول کرد. هر شب هم می‌آمد ساعت می‌زد. یک چایی با هم می‌خوردیم و می‌رفت.  چند روز از مهرماه سال 61گذشته بود که شهید شد.