خیلی به تهجد و نماز شب تقید داشت. حتی وقتی دیر به خانه می آمد و خسته بود، باز نماز شب را می خواند.

به گزارش مرور نیوز، عصری بود و محمد هم برای کارهایش در تهران حضور داشت، من خریدی داشتم که منتظر بودم محمد بیاید و آن را انجام دهد.

وقتی آمد، گفت: «من هنوز نماز عصر مو نخواندم.» گفتم: «برو این خرید رو بکن!» گفت: «نمیتونم!» یکی دو دقیقه با هم بحث کردیم، اما قانع نشد و گفت نمی روم.


خیلی ناراحت شدم و توقع نداشتم نرود. نماز را که قامت بست. لباس حمزه را پوشاندم و با ناراحتی از خانه زدم بیرون و به طرف خانه ی مادرم راه افتادم.

پیاده تا آن جا نیم ساعت راه بود. ما نواب بودیم و منزل مادرم ستارخان. نزدیک خانه مادرم که رسیدم، دیدم با ماشین آمد و برایم بوق زد.

رفتم سوار شدم. شروع کرد به صحبت و عذرخواهی و از دلم درآورد. البته این را بگویم، هر بار که محمد تهران بود، در نگهداری بچه خیلی به من کمک می کرد.
 
وقتی شب ها حمزه بی قراری می کرد و می دید که من خسته شده ام، او را می گرفت، به من می گفت تو برو بخواب، بعد حمزه را روی پاهایش می گذاشت و تکان می داد و جالب این که خودش زودتر از حمزه خوابش می برد.

در تمام دوران زندگی ام با محمد، هر وقت با هم بودیم، ندیدم نماز شبش ترک شود. خیلی به تهجد و نماز شب تقید داشت. حتی وقتی دیر به خانه می آمد و خسته بود، باز نماز شب را می خواند.

برگرفته از کتاب «محمد نبودی» مجموعه خاطراتی از شهید سید محمد علی جهان آرا
راوی: صغری اکبر نژاد