ابراهیم مثل همیشه کنار ستون پذیرایی ایستاده، یک دستش را بالا برده بود و در حال نام بردن از چهل مؤمن نماز شب بود. چشمانش در میان اشک‌هایش گم شده بود.

به گزارش مرور نیوز، ساعت سه و نیم صبح بود. یک ساعت مانده بود به نماز صبح. تشنگی خواب خوشم را خراب کرده بود.

چشم چرخاندم که پارچ آب را پیدا کنم، ولی پارچی در کار نبود. به هر سختی بود خودم را به یخچال رساندم و سیراب شدم. به سمت رختخواب بازگشتم تا اذان صبح، چرتی بزنم.


ابراهیم مثل همیشه کنار ستون پذیرایی ایستاده، یک دستش را بالا برده بود و در حال نام بردن از چهل مؤمن نماز شب بود. چشمانش در میان اشک‌هایش گم شده بود.

صورتش مثل ماه شب چهاردهم می‌درخشید و آن قدر در حال خودش غرق شده بود که متوجه من نشد.

حالش را خراب نکردم و به رختخوابم رفتم. یک ساعت بعد، که برای نماز صبح بیدار شدم، ابراهیم همچنان بیدار بود. بعد از نماز صبح دوباره به رختخواب رفتم تا یک ساعت بخوابم و بعد به سر کار بروم، اما ابراهیم همچنان بیدار بود و زیرلب ذکر می گفت. تا سرم را روی بالش گذاشتم، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا روشن شده بود. چشمم را که باز کردم ابراهیم را دیدم که در حال جمع کردن سجاده اش است. به او گفتم: «ابراهیم تو هنوز بیداری؟»

«آره داداش، ولی دیگه داره خوابم میگیره.»

داداش، تو که این قدر زود بلند می شی، شبها یه مقدار زودتر بخواب که اذیت نشی.»

«نه داداش، اذیت نمی شم.»

خاطره‌ای از مجید اسمی، برادر شهید

 

برگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی