صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمی زدم، با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد.

از خصوصیات اخلاقی اش هرچه بگویم، کم گفته ام. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود.

صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمیزدم، با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد و می گفت: «خجالت بکش زن، این دیگه بزرگ شده.»


سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: «من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم، وقتمو تلف کنم. می خوام برم شاگردی.» می گفتیم: «آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟» می گفت: «می رم شاگرد یه میوه فروش می شم.»می رفت و آن قدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می گفتم: «آخه ننه، کی به تو گفته با خودت اینطوری کنی؟»

می گفت: «طوری نیست، کارکردن یه نوع عبادت، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟» می گفت: «حضرت علی (ع) این همه زحمت می کشید؟ نخلستان ها روآب می داد،  درخت می کاشت،مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم.» این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقت هایی که من خانه نبودم، جارو را برمی داشت و خانه را جارو می کرد یا رخت ها را می شست. اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.

خاطره‌ای از «مادر شهید»
برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت