ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: «حمید! من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری. می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم.»

به گزارش مرور نیوز، سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم، خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخ دار بچینم. کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم.

همین که داخل چمدان چیدم، حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل ها می انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم. بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت. شوخی و جدی گفت: «چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی؟ به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن. اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن، من با چمدان نمیرم!


وسایلم رو داخل ساک بچین. فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم: «ساک به این کوچکی، چطور این همه وسایل رو جا کنم؟! بالاخره من را مجابم کرد که بی خیال چمدان شوم».

با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها. بین همه وسایلی که گذاشته بودم، فقط از قرآن جیبی خوشش آمد؛ قرآن کوچکی که همراه با معنی بود. گفت: «این قرآن به همه وسایلی که چیدی، می ارزه.»

شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم و بین وسایل گذاشتم تا اگر نیاز شد، خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد. از دستش گرفتم و گفتم: «بذار یادگاری بمونه!» من را نگاه کرد و لبخند زد، انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود.

ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: «حمید! من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری. می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم.»

با تعجب از من پرسید: «حنا برای چی؟»

گفتم: «اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی، من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت. روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه».

روی مبل، کنار بخاری و سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست. پارچه سفیدی رویش انداختم، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم، نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم.

در همان حالت که حنا روی سرش بود، دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم: «حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون».

گفت: «نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم» دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم: «حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری، زود باش.»

 ادامه داد: «پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن. بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن. خود تو هم که عزیز دل مایی. فعلا على الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاء الله».

این اواخر همیشه می گفت: «از دایی خجالت می کشم. چون هر مأموریتی میشه تو باید بری اون جا. الآن میگن این عروس شده، ولی همش خونه پدرشه.»

 بعد از ثبت لحظات حنابندان، روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم. به من گفت: «فرزانه! اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن.»